منی مانده ام که دارد تخریب می کند باقی مانده اش را ، دست نویس هاش را ته کیفم مچاله شده پیدا می کنم و میگذارم گم شوند دوباره ، به این فکر میکنم که همیشه پاهای یک زن افتاده س روی شانه ی زندگیم ، میروم توی فنجان های چای ، سیگار هایم را با فشار خون تو تنظیم میکنم
شبیه خمیازه می روم ، ناله ای کشدار برمیگردم
از خودم می نویسم و پشیمان می شوم ، بک اسپیس را نگه می دارم تا برسم به غار تنهاییم ، من 21 سال است که عاشق نشدم