۲۰ - من از دوست داشتن


کنار تو پیدا شدن ، در یک روز برفی خوب است ، روی صندلی 8 ردیف سوم یک سینما یک فیلم آبکی دیدن خوب است و به کشیدگی انگشتان تو فکر کردن ، سر روی شانه های تو گذاشتن و از عاقبت هیچ چیز نترسیدن خوب است

مرد را بردن تا لب چشمه خوب است ، منتظر بوسه ای که انگار تبانی کرده ایم راجبش حرف نزنیم ماندن خوب است ، بی خیالی ت ، شانه بالا انداختنت و قدم های تند ِ من که از پیاده روی پر از برف شل و گل ِ ولی عصر به خودم بر میگردم

مرا تصور کن که یک رو سری آبی ِ لاجوردی انداخته باشم روی شانه هام ، سر عصری بشینم توی اتاق نیمه تاریک و برای احساس هام مرض بگذارم ، چای بخورم و به این فکر کنم که می دانم

دانستن چقدر از حادثه دورم کرد...

چای تمام شده ، پیاده رو ها را برگشته ام ، برف را ، فیلم را، بوسه را زمان خاکستری کرد و من هنوز دارم توی آن تاریکی به دستان تو فکر میکنم

با من از برف هایی بگو که نبارید ، از فکر هایی که نکردیم ، از بوسه هایی که نشد