34- بوی ماشه نداشتند دست هات


توی تاکسی نشسته ام و دارم فکر می کنم که باید بیایم بیرون از شهر تو را و پوتین هایت را بغل بزنم ، بیاورم توی شهر ، تو را با تک تک پنجره ها آشنایت کنم ، به همه ی مرده های شهر بشناسانمت ، لیست عاشق های شهر را بدم دستت

 توی فکرم که شهر من بیشتر از خانه ها و آدم ها حاشیه دارد ، باید سفر کنی از حومه شهر

باید با همین تاکسی بیایم و تورا برگردانم ، تورا که غریب مانده ای ، تورا که به اندازه ی همه پوکه هایی ک زمین ریخته اند تنهایی

جنگ سالهاست که تمام شده است ، باور کن


-سر 16 آذر پیاده می شوم لطفن