38- از توی داستان هایم زنی کوچ کرده



شاید یک روز از همین روزهای گذشته مرده ام و فقط حالیم نیست 

،یک روز گرم تابستان ، روی آسفالت تازه خط کشیده شده ی خیابان رو ب روی خانه ، آدم ها دارند میترسند از سر متلاشی شده ام زیر چرخ ماشین و بعد بی عار بلند شده ام رفته ام توی صف بانک 

یکی از همین روزهایی ک گذشته رفته ام خودم را توی خزر غرق کرده ام و بعد جنازه ی باد کرده ام آمده ست قدم زده است با عاشقش 

یک روز ، آذری ، بهمنی ، مردادی ، مرده ام فقط یادم رفته است