39- زیر نقره ای اندوه

چیزی کاشته ای در من، زیر پوستم، توی سبزی تیره ی رگ هام. چیزی که هر صبح دارد با من از خواب بلند می شود، بلند تر از دیروز ... توی آینه خودش را نگاه میکند او هم، لباس قرمزش را می پوشد ، یک چیزی کاشته ای درست بین مهره های گردنم، تیر بکشد عصر ها ... یک چیزی مثل ترکش های یک جنگ داخلی توی تنم مانده ست یک چیزی مانده توی نگاه ها و لحن حرف هام از تو، هوس تانگو میاندازد ب تنم، قدم میزند شب ها با من روی پشت بام، که سیگارم را تند تر از من پک می زند ... چیزی شبیه درد