43 - حرف نیست این ها



من اما روزهاست که حواسم نیست چون تو ، اتفاق ها می افتند و نمی دانیم 

بین حرفهام -دارم از خودم میگویم ک مرگ نمی ترساندم و این خودش ترسناک  است، دارم برات میگویم ک نشسته بوده ام چهار زانو که مرگ بیاید ، دارم برات می میرم - از خودت میگویی ، حواست نیست به مردن من 

و توی خیابان ها قدم میزنیم و جا می مانم ، توی کتاب فروشی بدون من برمیگردی ، پشت یک نتوانستن ، پشت حواس پرتی این روزهات 



+مثل وقت هایی که داری چمدان می بندی و همسفرت می داند نمی روی با او