55- چه مانده است در برت؟

جانم بگوید برایت که این روزها سرم را کرده ام توی یقه ام ، دست هایم را همراه جیب هایم آویزان کرده ام روی چوب لباسی ، جانم برایت بگوید از آن سوی دنیا ، از شرقی ترین نقطه ی ایران ، از شمالی ترین نقطه ی تهران صدایم میکنند ، و تکه هایم می آید کنار هم ، جانم برایت بگوید متلاشی ام ، وقتی که سر نداری سر درد نمی تواند باشد ...

می توانم سر تکان بدهم بگویم عشق آدم را پیر میکند 

 می دانی که توی راهرو های یک دست سفید دنبال تو میگردم ، بین همه ی مریض هایم ، میدانی که روی همه ی تخت ها را چنگ زده ام از تنهایی ، آخ تو چه میدانی از درد هایی که دیده ام ، قرص های صورتی هم ، سوزن ها هم ، غریبه های مریض هم مرا ... تو چه میدانی؟ 

جانم برایت چه بگوید؟