موجود غریبیست . همه چیز در خاطرش مانده . قطعه ای چوب کهنه را زیر دندانش گرفته فشار میدهد تا درد هایش بروند . راه میرود راه میرود راه میرود . دلش برای دشمنانش تنگ میشود . لبخند میزند و اسم او را سه بار میگوید . یک مکث طولانی میکند شاید معتقد است بعد ازین تلفنش زنگ میخورد و صدایش را خواهد شنید ... آدم غریبیست ، گل گاو زبان دم میکند با کسی دعوا میکند یک قند گوشه لپش میگذارد و طعم گس را بخاطر سردرد عجیبش فرو میدهد . دفترچه های قدیمی اش را می آورد عکس های پرسنلی کوچک از همه ی آدم های زندگی اش روی زمین می ریزد . خودش را نمیشناسد . از یک جایی ببعد کلمه ی خود مفهومش را از دست داده است . 

از یک جایی ببعد همه رفته اند و توی یک چهاردیواری به همه ی دلایل مردنش فکر کرده است . منطقی بنظر می آید . از یک جایی ببعد پنجره ها واقعیت را نشان ندادند . نشان ندادند دنیا چه جهنمی شده است . که جهان فقط برای مردن خوب است که حتی نمی توان مرد ...

با کسی دعوا کرده است و توی صورتش هیچ حسی نیست . اشک ها قبل ازین خشک شده بودند . توی صورتش چشم نیست ، لب نیست ، حرفی نیست . موجود غریبیست امروز را میمیرد و فردا دوباره دلایل محکمش برای مردن را بررسی میکند