حوصله ای نیست برای پیچاندن حرف فقط گاهی فکر میکنم من آنقدر خودم را قوی نشان داده ام و انقدر بی نیاز که هیچ کس فکرش هم نرسید دلداری ام بدهد .کسی نشنید که جلوی در icu  شکستم . با تصور آنچه شاید شده باشد یا میشد شده باشد 

خودمانیم ، جهان جای وحشتناکی ست 

صدای شکستن استخوان جمجمه عزیز ترین کسم شب ها توی خوابم میپیچد . سرم را تکان میدهم که برود از ذهنم قطره های خونش میچکد از روی صورتم . 

یک نفر از دور ترین خاطراتم می آید حرف بی معنایی میزند و بی نشان میرود . مثل آنکه کودکی در زده و فرار کرده باشد. لااقل نمی ایستد تا توی چشم هایم نگاه کند . حرف که ندارم دیگر . مدت هاست خالی از حرفم . لااقل نگاه 

یادم نمی آید کدام شب بود که داشت دلم گرم میشد کسی در آن غربت نیمه شب ها ی خانه پدری ، ۲۰ سالگی ام را دوست دارد . شاید بعد از ده سال خنده دار بنظر برسد . اگر میتوانی برو به آن شب، دلم را نشکن اینبار 

یکی از همین بار های بی اهمیت مسیر کسی را عوض کردیم . اعتماد کسی را دزدیدیم . مهربانی کسی را کشتیم . حواسمان نیست . توی دادگاه مغزمان راحت تبرئه شدیم و فراموش کردیم