فکر میکردیم اگر آدم بهتری باشیم ، اگر حتی در خیالمان گناهی ازمان سر نزده باشد ، اگر که خیانت نکنیم  ، اگر که قدیسه باشیم بلا سرمان نازل نمیشود.. آه از سادگی مان

بلا آمد چون سنگ از آسمان بارید بر سرمان ، بی آنکه بدانیم لااقل چرا ...

دیگر برای این مغز های زنگار گرفته بی نهایت دیر است که بفهمند دنیا اینجور کار نمیکند ، ما چه می دانستیم که این ورطه را هیچ گناه کبیره ای نساخته و نمیتواندهم از این عمیق تر و تاریک تر کند . دیگر برای ما دیر است که بدانیم کسی آن بالا ها نیست ، یا اگر که هست دارد از ته دل به ریشمان قهقهه میزند 

ما این خانه بدوشان بخت برگشته، از لاک مان میخزیم بیرون و یک بار ، برای آخرین بار احساس خوردن هوای تازه را روی پوست مان توی حافظه ی سلول هایمان حک میکنیم

ما کله سیاه های خاورمیانه ای که نمیدانیم این قلب تیره ی خفته توی خاک مان از کدام بخت سیاه مان است  ، تیره چون روزگارمان 


آنقدر توی مشکلات غرق شده ام که هوا را چون آخرین کام از سیگار  نگه داشته ام توی سینه ام ، قلبم از این فشار مچاله است و مغزم اکسیژن اضافه‌ای برای غم ندارد که خرج کند.

آدم توی اینجور موقعیت ها نشان میدهد که ظرفیتش بیشتر از اینهاست   ، ترس را میگذارد برای بعد اگر که بعدی باشد ، به طرز شگفت آوری از پا در نمی آید ، درونش را خالی میکند که جا برای خودش درست کند ،جایی که بچپد تویش برای بعد از واقعه.

آنقدر توی مشکلات فرو رفته ام که در ناخودآگاهم می‌دانم دیگر قرار نیست برگردم ،قرار است ازین به بعد جای خالی ام با کسی زندگی کند ،همیشه از گفتن این ترس داشته ام که میترسم ،که کم آورده ام و مشکلاتم از من خیلی بیشترند 

تمام این روزها به این فکر کرده ام که نبودنم میتواند همه مشکلاتم را حل کند ،براحتی ،و این آرامش بخش ترین فکر جهان است که بعد از نیستی دیگر هیچ چیز نیست 

دوباره لحظه ای برمیگردم نگاه میکنم به همه چشم هایی که مرا می‌پایند و می‌گویم هنوز یک روز دیگر را میتوانم بگذارنم ، نبودنم باشد برای فردا 



گاهی روزها انقدر سخت میگذرد که میگویم دیگر از این سخت تر نمیشود ، یه روز توی ۱۹ سالگی که خیلی ساده پشت تلفن با یک غریبه همه ی احساساتم را انکار کردم و بعد از قطع کردن تلفن دیگر هیچکدامشان نبودند و انگار قسمت هایی از روحم خالی و خلا بود 

یک عصر پاییزی که تمام روز منتظر بودم بابا بیاید دم بیمارستان و ابرویم  را ببرد ، خدا رحمتت کند بابا آنشب با یک نوزاد تازه به این دنیا آمده چه حرف ها زدم ،چه اشک ها ریختم و تا صب به خودم لرزیدم 

آن شب اولی که بابا نبود ‌و من تا چشمم را می‌بستم صدایش را میشنیدم ، بلند و واضح

کسی نمیداند قلب ما چقدر برای غم جا دارد ، کی مثل بادکنک میترکد از این هجمه، کسی نمیداند همه ی این شب ها که در هم شکستیم و قلب مان فشرده شد چطور برایمان حساب میشود 

قرار‌مان با خدا چیست ؟ چرا باید حتما عذاب بکشیم ؟ چرا باید ادامه داد؟ 


به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن اتفاق می افتد ، به آن چیز آخری که در گوشم میپیچد ، نگاهم که تا ابد با کدام نگاهی در هم گره خواهد خورد ، حافظه ی دستانم که قرار است خاطره ی چه کسی را به گور ببرد ...

ما که زندگی نکردیم که از مرگ دلخوری داشته باشیم ، مرگ این صمیمی ترین و عاشق پیشه ترین یار ... تورا چون رقص روز عروسی ات می‌چرخاند میان خاطرات خوش ، لبخندت را برای همیشه مومیایی میکند ، تورا تنگ چون معشوقی در آغوش میکشد و میبوسد ، بوسه ای بی انتها ، روان میشود توی رگ هایت مثل یک الکل ناب و تابت میدهد تا چشمان خمارت را ببندی ، مینشیند روی سینه ات چون حریفی سزاوار بردن 

ما که حریف خوبی نبوده ایم ، شاید باید خاک شویم 

ما که زندگی نکردیم 

من فقط منتظر یک نشانه بودم ، همین که کسی بخواهد که من بدانم که میشد مرا دوست داشت ، میشد برای من پیغامی توی یک بطری به آن سوی دریا فرستاد، نمیخاستم کسی جایی منتظرم ، فقط میخاستم بدانم میشد برای من منتظر بود 

کسی باید برای تو قصه‌ای داشته باشد ، حتی اگر که تو هیچ وقت نخوانده ای ، حتی اگر که آخر قصه خوش نیست 

باید توی یکی از سطر‌ها نامت آمده باشد ، حتی اگر خط خورده باشد 

کسی اما جایی از قصه منتظر من نبوده است ، توی هیچ سطری نام من نیامده ست ، کسی برای من شعر که هیچ یک جمله بچه گانه ننوشته است ، این است که مایه‌ی دلخوری ام شده ... همین