دنیا آنقدر کوتاه  است که شاید همین توده ی ۱۵ میلی متری سینه چپم تصمیم بگیرد بی هیچ دلیلی رشد کند و مرا همین سال دیگر بکشد ، دنیا آنقدر مسخره ست که شاید همین ماه دیگر ، دیگر در این کشور نباشم ...

چرا آنقدر خودمان را اذیت کنیم؟ چه چیز را میخواهیم درست کنیم ؟ میخواهیم چه چیز این سراسر گه را زیبا کنیم؟

یک خانه داریم که هیچ چیزش عالی نیست ، اجاره ایست اما تویش لبخند های عمیقی میزنیم، لبخند همیشه از قهقهه زیبا تر است ، دوست داشتن همیشه از عشق مهربان تر است. حالا که نشسته‌ام رو به روی خودم در تمام این سالها میفهمم ، کم اما خوشبخت بوده ام ، نیازی به هیچ چیز اضافه‌تر نبود برای خوشبختی. نیازی نبود کسی نگاهم کند ، بخواندنم ، از حفظم باشد 






موهایم آن اندازه که دیگر اذیتم نکند بلند شده ست ، هیچ کاری نیست که از فکر ناتمام ماندنش تنم مور مور شود . آخرین قطره خمیر دندان را روی مسواکم میزنم بی آنکه تیوپ جدیدی خریده باشم یا در فکر آنکه نکند خریدنش فراموشم شود باشم .  نگران هیچ کس و هیچ چیز نیستم ، راستش را بخواهی هیچ کس برایم آنقدر مهم نیست که تصمیمم عوض شود ، راستش هیچ کس آنقدر به من وصل نیست که با نبودم چیزی برایش عوض شود .  آنقدرروی اسم هیچ کس توی مغزم مکث نمیکنم که حتی اسمش یادم بیاید ، راستی اسمت چه بود؟ بیخیال دوستت دارم ... راستی دلم میخاست به نام کوچکم صدایم کنی ... راستی من همیشه باید سر حرف را باز میکردم و این آزارم میداد ...

کاش آدم به همین آسودگی میتوانست بگوید چه آزارش میدهد ، کاش آنقدر توی لاک خودم فرو نرفته بودم که تویش گم شوم ، کاش میگفتم دلم را شکسته اید و دارم انتقام میگیرم ، با نبودنم ...

برای تو مینویسم ، نه به این خاطر که خوب میخوانی ، صدایت خوب است ، یا که تنها رهگذری که از این دورافتاده ترین دنیا میگذری ...

مینویسم چرا که دنیا باید جای بهتری میشد ، باید حرف میزدیم و دنیا باید برای همه حرف هایمان حوصله میکرد ، چراکه باید جوانی مان اندکی بیشتر طول میکشید ،

 باید وقت میداشتیم بی هراس جا ماندن از این قطار ، بدون آنکه صدایمان توی سوت آخر قطار رشته رشته گم شود ، بی آنکه کلاهمان را باد با خود ببرد ، لحظه ای بایستیم ، حرف را چون آبنباتی شیرین ، با طعم روزهای کودکی، آرام مزه کنیم ، سر صبر لبخند بزنیم ، همه ی جزئیات را توی خانه های کوچک حافظه مان فرو کنیم ، بوسه ای ، آغوشی ، حرف آخری ...




تو از کدام آدم هایی؟ از همان هایی که یک لحظه برایشان معنی کل زندگی را میگیرد ؟ یک لحظه را هزار بار زندگی میکنند؟ من اما از همان هایم. یک زمان ، یک مکان ، یک حس برایم تبدیل میشود به یک اتاق توی ذهنم ، درش را باز میکنم ، مینشینم روی صندلی و چشم هایم را میبندم ، همان حس را برای بار هزارم از تصور آن لحظه میگیرم و بعد باز چراغ را خاموش میکنم ، در را میبندم  که امن بماند تا بار بعد، بی ذره ای غبار .

باید یک زبانی باشد برای تعریف بعضی از تجربیات آدم ، حسی که آدم را پر میکند ، جای خالی بعضی چیز ها . باید یک کلمه ای باشد که حال آدم را تعریف کند ، حال آن لحظه ی بیست سالگی که نیمه شب با پای برهنه توی پله ها پایین رفته بودی تا دیدار عاشقانه تجربه کنی ، حال دیدن پدرت که توی کوچه دنبالت میگردد ، حال دویدن تا خانه با اینکه میدانی چیز بدی در انتظارت است اما راه دیگری نداری ، حال پشیمانی ، حال خوب است آدم کتک بخورد که دل خودش هم خنک شود

من گاهی توی زمان سفر میکنم ، میشوم دختر بیست و دو ساله ای که زل زده به مانیتور و قلبش دارد از سینه بیرون میزند ، برای بار اول کسی برای زیبایی اش دل ضعفه گرفته ست . برای اولین بار زیبایی و جوانی اش را توی کادر کوچکی کنار مانیتور توی ویدیو کال دارد میبیند ، با حرف های قشنگی که مخاطب خاموش توی گوشش میخواند 

یک روزهایی را یک بار زندگی کردن کم است ، روح من بارها توی خیابان های گرجستان گشته ، بارها دوباره سفر کرده ، اما باید یک کلمه باشد برای پرسه زدن روح آدم میان مکان های آشنا


من سالها اینجا منتظر نشستم ، سالها ، نشستم شاید کسی حرفی برای من داشته باشه ، و ازاین  انتظار بیزارم