۲۴ - بوی مرگ می دهد نفس هام

تو تنها نبودی هیچ وقت ، تا حیاط با تو آمده م هر صبح ، که می روی سر کار ، دلم گرفته از نبودنت توی خانه ای که نداشتیم. روی میز کارت عکسم شده م که نبوده ست هیچ وقت ، تلفن هایی شده م که جواب نمی دادی .

تو تنها نبودی باور کن ، من توی کیف پولت غلت زده ام ، برایت خوانده م ، سوژه ی عکاسی ت بودم

، ساعت ها برهنه نشسته م تا نقاشی م کنی .

یادت را روزهاست گم کرده م ، از غربت می آیم . دست هایم من را نمیشناسند ، فکر هایم با من کنار نمی آیند، شبیه توشده ام، از بس بی خودم رفته ام تا سر کار ، تا کافه، تا رختخواب . شبیه تو که با من غریبه ای

آی
من تمام چیزهایی بودم که تجربه نکردم ، همه ی چیزهایی ک در فاصله ی کوتاه من و تو اتفاق می افتاد ، فاصله یعنی من

تو تنها نبودی ، من هم با تو مرده ام سالها


۲۳ - خواب هایی دیده اند برایم


وقتی که تنهایی من داشت با تو قدم میزد، دست هاش را باد برده بود ، وقتی که تنهایی م از تو برگشته بود و بی هدف پرسه میزد ، داشتم به زمستان فکر می کردم

مدت هاست دارم فکر میکنم باید به خواب زمستانی بروم ، باید برگ هام را یکی یکی بپیچم لای زرورق های نقره ی بچپانم زیر کلاه صورتی م ، باید ریشه هام را به خاک بفهمانم ،

باید بخوابم ، باید شکل تنهایی م را بخوابانم ، باید دست هام را ، خانه ام را


۲۲ - از عاشقانه ترسیدیم


نکند هنوز توی آن کوچه توی آن سرما ایستاده باشم؟  چه چیز می توانست نگذارد که ساعت ها بایستم و به ندیدنت ادامه دهم؟

برای من عاشقانه نیست ، باور کن . فقط آنقدر دنیام کوچک است که پاهام می زند بیرون اگر اینقدر مچاله نشوم ، برای من لحظه ها نمی گذشتند ، کش می آمدند

باور کن راه های دیگری هست برای دور شدن ، بیا و کوچه ها را بد نام نکن ، بیا و به آینه ی جلوی ِ آن ساختمان ِ بی قواره ت یاد بده زیبایی ِ مرا ، راه های دیگری هست که به تمام شدن برسد

نکند همان موقعی که کیفم را انداختم روی شانه م و از همه ی کوچه های آن حوالی زدم بیرون ، زدم به خیابان اصلی ، داشتی از در می آمدی

عاشقانه نیست باور کن ، آنقدر در تو جا ماندهم که انگار من توی آن ساختمان دارم با مدیر عاملم جلسه را رسمی اعلام می کنم ، و این منم که توی تاکسی های سید خندان به آن غریبه که مرا می شناسد لبخند های بی معنی می زنم ، تو نمی دانی که این منم که جواب پیام هام را سرد می دهم ، که کلافه ام از این همه دوست داشته شدن


۲۱ - من اشک های تو را توی شیشه کرده ام


من همه ی دیوار های این شهر را زیسته ام

رگ ام را از جوهر های قرمز پر کرده م

و با انگشت هام دارم مسیر عبور عابر سواره میکشم





۲۰ - من از دوست داشتن


کنار تو پیدا شدن ، در یک روز برفی خوب است ، روی صندلی 8 ردیف سوم یک سینما یک فیلم آبکی دیدن خوب است و به کشیدگی انگشتان تو فکر کردن ، سر روی شانه های تو گذاشتن و از عاقبت هیچ چیز نترسیدن خوب است

مرد را بردن تا لب چشمه خوب است ، منتظر بوسه ای که انگار تبانی کرده ایم راجبش حرف نزنیم ماندن خوب است ، بی خیالی ت ، شانه بالا انداختنت و قدم های تند ِ من که از پیاده روی پر از برف شل و گل ِ ولی عصر به خودم بر میگردم

مرا تصور کن که یک رو سری آبی ِ لاجوردی انداخته باشم روی شانه هام ، سر عصری بشینم توی اتاق نیمه تاریک و برای احساس هام مرض بگذارم ، چای بخورم و به این فکر کنم که می دانم

دانستن چقدر از حادثه دورم کرد...

چای تمام شده ، پیاده رو ها را برگشته ام ، برف را ، فیلم را، بوسه را زمان خاکستری کرد و من هنوز دارم توی آن تاریکی به دستان تو فکر میکنم

با من از برف هایی بگو که نبارید ، از فکر هایی که نکردیم ، از بوسه هایی که نشد