تو از کدام آدم هایی؟ از همان هایی که یک لحظه برایشان معنی کل زندگی را میگیرد ؟ یک لحظه را هزار بار زندگی میکنند؟ من اما از همان هایم. یک زمان ، یک مکان ، یک حس برایم تبدیل میشود به یک اتاق توی ذهنم ، درش را باز میکنم ، مینشینم روی صندلی و چشم هایم را میبندم ، همان حس را برای بار هزارم از تصور آن لحظه میگیرم و بعد باز چراغ را خاموش میکنم ، در را میبندم  که امن بماند تا بار بعد، بی ذره ای غبار .

باید یک زبانی باشد برای تعریف بعضی از تجربیات آدم ، حسی که آدم را پر میکند ، جای خالی بعضی چیز ها . باید یک کلمه ای باشد که حال آدم را تعریف کند ، حال آن لحظه ی بیست سالگی که نیمه شب با پای برهنه توی پله ها پایین رفته بودی تا دیدار عاشقانه تجربه کنی ، حال دیدن پدرت که توی کوچه دنبالت میگردد ، حال دویدن تا خانه با اینکه میدانی چیز بدی در انتظارت است اما راه دیگری نداری ، حال پشیمانی ، حال خوب است آدم کتک بخورد که دل خودش هم خنک شود

من گاهی توی زمان سفر میکنم ، میشوم دختر بیست و دو ساله ای که زل زده به مانیتور و قلبش دارد از سینه بیرون میزند ، برای بار اول کسی برای زیبایی اش دل ضعفه گرفته ست . برای اولین بار زیبایی و جوانی اش را توی کادر کوچکی کنار مانیتور توی ویدیو کال دارد میبیند ، با حرف های قشنگی که مخاطب خاموش توی گوشش میخواند 

یک روزهایی را یک بار زندگی کردن کم است ، روح من بارها توی خیابان های گرجستان گشته ، بارها دوباره سفر کرده ، اما باید یک کلمه باشد برای پرسه زدن روح آدم میان مکان های آشنا


من سالها اینجا منتظر نشستم ، سالها ، نشستم شاید کسی حرفی برای من داشته باشه ، و ازاین  انتظار بیزارم 

و اما سی سالگی ;

جانم برایت بگوید همه ی چیزهایی که دیگر دیر شده ست برای داشتنش ، همه ی آنچه حتی گوشه ای از ذهنت را درگیر نمیکرده ، ناگهان برایت مهم میشوند ، ناگهان میدانی که دیگر هیچ وقت دوباره اولین بوسه را تجربه نخواهی کرد ، اینکه دیگر هیچ وقت از بار اول هیچ چیزی پهلوهایت تیر نمیکشد ، تیر کشیدن پهلو مهم می شود ، 

مغزت شبیه همیشه نیست ، انگار گردابی تو سرت باشد فکر ها میچرخند ، هر فکر را چند ثانیه می بینی ، توی چشم هایت زل میزند و با لبخند می رود ، میداند و میدانی که دوباره چند ثانیه دیگر رو به رویت ظاهر می شود .

پیاز ها توی روغن می رقصند ، کفگیر در دست می ایستم کنار پنجره و بی آنکه در سرم چیزی باشد، نگاهم ساختمان رو به رو را سوراخ میکند می رود تا فکر های بیست و چند سالگی ، به اولویت هایم ، به خیالاتم، به چیزهایی که بی آنکه واقعا طعمش را چشیده باشم قورتشان دادم ، به اینکه آن شب که پدرم مرد چرا نخواستم ببینمش؟

پیاز را هم میزنم ، چیزی توی دلم هم میخورد ، شبیه قیری سیاه ، چرا هیچ وقت به هیچ کس نگفتم در آن چند ساعتی که دانه دانه قرص ها را میجویدم چی بر سرم گذشت ، چرا آنقدر محکم بودم ؟ چرا در آغوش کسی از آنچه از لای پاهایم چکه چکه بی صدا غریبانه رفته بود نگفتم؟ 


سی سالگی می نشاندم سر میز ، نگاه میکنم به بشقاب قرمه سبزی جا افتاده ی روی  میز ، لبخند میزنم ، از تو میپرسم روزت چگونه گذشت 

آخر یک روز خواهی دانست که نیمی از آنچه آزارت داده وجود نداشته و آن نیمه دیگر از درونت آمده . از همانجا که هرچه نباید را درونت انبار کرده ای . سالها حقارت و خجالت ، خشم و دلهره، سالها غربت در میان آنها که سایه شان رویت افتاده ست 

بیا با هم صادقانه بگوییم که تنها از خودمان خورده ایم ، بیا بگوییم که شادی را گم کرده ایم و یادمان ندادند راه رفته را باید بازگشت تا آنچه گم کردی را بیابی ، صادقانه خودش کلمه عجیبی ست ، این ساعت صبح در حالی که شب نخوابیدی و با مرگ ملاقاتی هم داشته ای ، میان آدم ها که درد میکشند ، میان هزاران دعای بی فرجام که میرود بالا و در برخورد با سقف کمانه میکند به باورهای آدم ، میان کلمات رنگ باخته از تکرار ، اصلا چرا باید دروغ گفت ؟ 

دیگر میدانم که جنگ درون ماست ، غمش آن جاست که تلفات هم داده ایم ، غمش آن جاست که به خودمان باخته ایم ، بیا برای آنها که جایشان گذاشتیم یک دقیقه سکوت کنیم ، برای آنکه کسی  را شبیه من میبیند و دلش میریزد ، خودمان را به آن راه نزنیم ، ما برای آنکه باخته هم غمگینیم  برای آنکه زمینش زدیم اشک  ریختیم 

بیا ما برای جهان یک کاری کنیم ، ادامه اش ندهیم 

گمان نمیکنم سهمی از آگاهی برایمان باشد ، حتی پس از مرگ . گمان نمیکنم برای ما تقدیری جز این مقدور باشد که چون مورچه ای قطره ای غرق مان کند . خیال میکنم حتی پس از این هم کسی برایمان نمیگوید پشت این پرده چه رازی نهان بوده ست، که هرگز نخواهیم دانست چه هستیم و کجای هستی 

دلخوری اش همین است که مرگ آخرین چهره ای باشد که میبینیم و تلخی اش برای همیشه بماند در دهانمان و هیچ چشمی باز نکنیم به روشنایی و دانایی و هیچ طعم گوارایی گلویمان را تازه نکند از قهر

تصور کن صحنه ی آخر را بازی کرده ای و صحنه را جمع کرده اند بی آنکه هیچ وقت فیلم را نشانت دهند ، تصور کن فرصت تمام شده است و تو عرق ریزان از خط پایان گذشته ای و همه رفته اند و تنهایت گذاشته اند بی آنکه بدانی برای چه دویده ای 

دلخوری اش همین است که میدانی آخرش هیچ چیز نیست و باید تا آخر بروی