۸ - بهار ، تابستان ، پاییز ، زمستان و دوباره بهار...




یک دانه ای توی عمقِ سرد وجودم ، همینطور بی حرکت ، نشسته. زل زده به یک نقطه ی نا معلوم یک دانه که نمی دانم اگر آب می دادش کسی ، اگر نوری بود ، چه می شد. شاید چناری ، گل سرخی ،علفی...

یک دانه با نگاهی که از پاییز های گذشته مانده ست به دست های کسی

همینطور یخ زده ست زیر سایه ای

یک دانه ی عبوث نشسته ست توی خاک وجود م