غم با زمان تیره نمیشود . محو نمیشود . جا می افتد . خودمانی تر میشود . شب ها تا دیر بیدار می ماندت . صبح زود توی سرت صدا میکند . با اسم کوچکت شوخی میکند . دوست هایت را می رنجاند . غم قدیمی ترش بی هوا تر می نشیند روی شانه ات . سنگینت میکند . انگار که هزار سال پیش درختی بوده ام تنها میان بیابان . انگار قرن ها پیش کشتی بوده ام روی آب های سرگردان . با ناخدای نابلد . انگار صد ها سال پیش یک راهبه بوده ام توی صومعه ای که خراب شده روی سرم و خدایی که روی سقف نشسته .
میروم توی حمام . موهایم را خیس میکنم . قیچی را دستم میگرم . توی آینه زل میزنم و شروع میکنم به بریدن . فکر میکنم که زندگی درست مثل رانندگیست . نباید فکر کنی که حرکت بعدی چیست . فقط باید توی نقشت حل بشوی . نباید فکر کنی که چه جور عاشقی باشی ، فکر نکنی . ترمز را بگیری و سرعتت را کم کنی.
کمتر خودت را توی مهلکه بیاندازی . کمتر خطر کنی .
موها میچسبند روی شانه هایم. زن ها کم تر جرات میکنند ببرند . کمتر کوتاه میشوند . نگاه میکنم به خودم و فکر میکنم به خواب دیشبم . فکر میکنم که وقتی بیدار شدم گوشی را برداشتم که برایت بنویسم چرا تنها گذاشتیم . زن ها خواب هایشان واقعی تر اند. میتوانند توی خواب هایشان بمیرند . دلشان بشکند . یا تنهات بگذارند .