موجود غریبیست . همه چیز در خاطرش مانده . قطعه ای چوب کهنه را زیر دندانش گرفته فشار میدهد تا درد هایش بروند . راه میرود راه میرود راه میرود . دلش برای دشمنانش تنگ میشود . لبخند میزند و اسم او را سه بار میگوید . یک مکث طولانی میکند شاید معتقد است بعد ازین تلفنش زنگ میخورد و صدایش را خواهد شنید ... آدم غریبیست ، گل گاو زبان دم میکند با کسی دعوا میکند یک قند گوشه لپش میگذارد و طعم گس را بخاطر سردرد عجیبش فرو میدهد . دفترچه های قدیمی اش را می آورد عکس های پرسنلی کوچک از همه ی آدم های زندگی اش روی زمین می ریزد . خودش را نمیشناسد . از یک جایی ببعد کلمه ی خود مفهومش را از دست داده است . 

از یک جایی ببعد همه رفته اند و توی یک چهاردیواری به همه ی دلایل مردنش فکر کرده است . منطقی بنظر می آید . از یک جایی ببعد پنجره ها واقعیت را نشان ندادند . نشان ندادند دنیا چه جهنمی شده است . که جهان فقط برای مردن خوب است که حتی نمی توان مرد ...

با کسی دعوا کرده است و توی صورتش هیچ حسی نیست . اشک ها قبل ازین خشک شده بودند . توی صورتش چشم نیست ، لب نیست ، حرفی نیست . موجود غریبیست امروز را میمیرد و فردا دوباره دلایل محکمش برای مردن را بررسی میکند 

84-

روسری لاجوردی ام را دور سرم میپیچم از خانه بیرون میزنم  ، از خانه پا به خیابان میگذارم ، فکر میکنم اگر تند تر قدم بزنم کمتر گمشده بنظر می آیم . فکر میکنم باید مثل دیگران جوری قدم بردارم ک انگار کسی همین انتهای خیابان منتظرم است و زیر این باران مانده ، از خانه پا به یک غار میگذارم و از یک غار به غار دیگر .. ما تنها ایم به قدر همین غار ها . شب ها از کار به غارمان برمیگردیم و روزها روسری های لاجوردی مان را سر میکنیم و پا به غار بزرگتری می گذاریم 

برای خودمان غمگینم و یک غار بزکتر میخواهم .با دیوار های سخت تر و ضخیم تر . باید تمام روزنه ها را ببندیم ، آتش روشن کنیم . این یک شنبه را پا به هیچ غاردیکری نکذاریم .  باید برای تنهاترشدن به ماه برویم. باید قدم هایمان را به سریعترین وجه دنیا برداریم و در انتهای همه ی خیابان ها یکنفر را منتظر خودمان بگذاریم زیر این باران . یا اینکه  به جاهایی که گمشدیم برگردیم .  برگردیم و انتهای خیابان دیگران مان بایستیم  زیر این باران و دست هایمان را ته جیب هایمان فشار دهیم .باید  برگردیم و ایمان داشته باشیم که آن سوی خیابان کسی هست که به انتهای این راه ایمان دارد . باید برگردیم به همه ی غار هایمان و برای همه ی شب های تنهایی مان آتشی مهیا کنیم . . .

از ذهن من اما به این راحتی ها پاک نمیشود هیچ چیز . از ذهن من همه چیز به راحتی بستن یک در ، امضا زیر یک کاغذ ساده ، پاک کردن یک اسم از لیست تلفن نمی رود 

ذهنم شبیه دفتریست ک هر سال از دبستان پاک شده و مشق های سال جدید رویش نوشته شده ، سیاه سیاه است از چیزهایی ک به همین راحتی پاک نشدند . 

من یک آدم احساساتی لعنتی ام ک هیچ وقت هیچ چیز را فراموش نکرده ام و دیگر ذهنم جا ندارد برای بیشترش . من یک احساساتی لعنتی ام که برایم هیچ آدمی تمام نشده است ، از هیچ کجا نرفته ام، هیچ غمی فراموشم نشده ...

هنوز گاهی میروم روی آن صندلی رو به روی کافه مینشینم و سیگار دود میکنم. هنوز دلم میخاهد نزدیک تر بروم روی سکوی کمال الدین بنشینم و با خودم از روزهای گذشته بگویم ...دلم میخاهد اتفاقی توی خیابان یک آشنا ببینم و از روزهای گذشته بگویم..