وقتی هرچیزی ک از آن میترسیدید بر سرتان آمد ، ترس های واقعی و بزرگ . شما دیگر آن آدم سابق نخواهید بود . شما دیگر امیدی ندارید ک حالا شاید هم بدترین اتفاق نیفتد ، شما میدانید بدترین اتفاق با بی رحمی تمام می افتد و از له کردن شما هیچ ابایی نخاهد داشت . وقتی در شادترین لحظات زندگی تان دچار بزرگترین رنج ها میشوید شما دیگر نمیتوانید به چیزی باور داشته باشید مثل دعا ک دل خوشتان کند به آن بالا . دیگر نمیتوانید با یک خوشبینی کودکانه انتظار داشته باشید دستی نامرئی شما را از آنچه نمیخواهید دور کند .
آنوقت ک یه تکه از قلبت سرطان میگیرد و تو از شغل مزخرفت و همه بیمارستان های جهان عق ت میگیرد دیگر نمیتوانی باوری را در قلبت نگه داری برای روز مبادا . روز مبادا امروز بود و باوری به دادمان نرسید . آنوقت ک توی رگ های عزیزترینت سمی به نام دارو جاری میشود یاد آنهمه اعتقادت می افتی به اینکه شیمی درمانی کیفیت زندگی را کم میکند و باید به شخص اجازه داد خودش تصمیم بگیرد درمان کند یا نه . همه اعتقاداتت را دور میریزی. نه او مجبور است درمان کند . مجبور است خوب بشود
به این جای جهان ک میرسی عجیب خودت را تنها حس میکنی ، عجیب حس میکنی به حال خودت رها شده ای و گوشی ک سالها برایش غصه گفته بودی حفره ایست خالی . مثل یک چاه عمیق