به تلخ و شیرین زندگی نیست ، به سختی کشیدن ها و تنها ماندن ها نیست. تنها یک لحظه است ک چشمانت را باز میکنی ولی دیگر چشم های خودت را باز نکرده ای ، دوباره میبندی و باز میکنی ولی تو نیستی . یک غروب دلگیر جمعه است ک میگوید خودت نیستی و این منت را نمی شناسد . نگاه میکنی به دست هایت ، به خط متورم روی شانه ات ، به موهای پیچ خورده ی رو گردنت ، کی موهای من بلند شد؟ کی لباس سفید پوشیدم و توی اتاق های بیمارستان لقمان دنبال دست هام گشتم ؟
اسمم را هجی میکنم تا آشنا شود...
به اخراج شدنت نیست ، به رابطه کمرنگت با دوستانت نیست ، به آن یک نفری ک چون پایه زیر شاخه های تاک نمیگذارد بیشتر از این شاخه هایت بشکند نیست، یک روز به خودت می آیی و میبینی برای خودت بودن دیگر آنقدرها قوی نیستی ...