آنقدر سرفه کردم ام که دهانم مزه خون میدهد و دارم فکر میکنم که حتما گرد مرگ به ریه هایم نفوذ کرده ، این کار عجیب آدم را مسخره میکند ، توی دلت آرزوی مرک آنقدر بزرگ است که روزنه ای برای تابیدن امید نیست و تو تمام شب با دست های گره کرده سینه کسی را فشرده ای که معصومانه از مرگ میهراسد ، چون شاگرد زرنگ دیلاقی که از ته کلاس تمام قد می ایستد دستش را برای پاسخ بالا میبرد و روی یک پا میجهد ، میگوید من ، من ، اما کسی انتخابش نمیکند غمگینم
سینه ای را میفشاری که دیگر پر از خون لخته شده ست و طبق آخرین گاید لان ۲ اینچ پایین نمیرود ، میل عجیبی داری که سینه اش را بشکافی ، قلبش را توی مشتت بگیری و به جایش بفشاری ، و تا آخر عمر با او بروی هرجا که هست ، با قلبش در مشت کنارش بایستی برای فارغ التحصیلی اش ، دامادی اش برای شکستن قلبش گریه کنی با او
باید جایی باشد که آدم از خدا شکایت کند . بایستد چشم در چشمش و بگوید تو که میدانستی قرار است روزگارم سیاه شود از غم ، چرا گذاشتی ؟ چطور راضی شدی اینقدر درد بکشم ؟ حتما دوستم نداشته ای
حتما باید بیابانی باشد که آدم سرش را بگذارد روی سنگ هایش برای بخت تیره اش هزار بار بگرید و دریایش کند