کلید را میگذارم زیر پادری ، نان ها را گذاشته ام توی یخچال ، پرده ها را که کشیده ام ، لباس هایت را تا کرده ام ، نامه چسبانده ام ب آینه ، نوشته هام را برداشته ام ، پیغام گیر صدای کسی را پخش میکند ک نمی شناسم لابد بیایی تو هم خواهی شنید
پنجره را که بسته ام و رادیو را خاموش کرده ام ، دارم فکر میکنم چه چیز را جا گذاشته ام جز دلم؟
چه چیز فراموشم شده ست ؟
دارم می روم از خانه ای ک نداشتیم ، دارم میروم و غمگینم ، مثل نامه ای که سالهاست ب آن سوی دریا نرسیده ، کسی چه میداند چه حرف ها داشته ست؟
نگرانم ، شاید هوس کنی از کوچ برگردی و درختت را پیدا نکنی ، و بعد مداد کاغذی بر میداری لابد آن روز و می نویسی به درختت که لانه ات را برداشته است و کجا رفته ست؟ ک چقدر بی ملاحظه ست
درختت را بریده اند ، درختت حالا مداد است و کاغذ و میز
دارم می روم و غمگینم ، دارم گلدان ها را آب میدهم و غم نمی گذارد زیاد خم شوم ، دارم کفش هایم را پا میکنم و غم نشسته ست روی شانه هایم ، و غم دارد کلید ها را میگذارد زیر پادری
به گلاره
سیم تلفن درست از زیر پای من رد شده است ، رفته است از بیخ دیوار ، کشیده شده است تا آشپزخانه ، میرود هر سه طبقه را پایین ، توی بن بست مان از دیوار ها بالا رفته ست ، از توی همه ی کوچه هایی ک رفته ای ، از همه ی خیابان های این شهر...
خطوط تلفن ، آه ، چه میدانند صدات از کجای این شهر نمی آید.
ترسیده ام ، از ایستگاه های مترو بی تو ، از پرنده هایی ک از جنوب برگشتند ، از نان های مانده روی میز آشپزخانه، ترسیده ام از خودم بی تو .
مدام دارم توی همین اتاق ، توی آشپزخانه ، راه پله ، توی کوچه ، دارم توی همه خیابان های این شهر زیر خطوط تلفن که از بالای سرم میگذرد ، با تو حرف میزنم از عشق ک پیدایمان نکرد ، با تو از عشق ک قبل از تولد ما رفته بود .
مرگ... رفته ست توی جلد خانه ، زیر ناخن های من ، نترس بانو ، غریبی نکن ...
با هم از مرگ برگشتیم .
من اما روزهاست که حواسم نیست چون تو ، اتفاق ها می افتند و نمی دانیم
بین حرفهام -دارم از خودم میگویم ک مرگ نمی ترساندم و این خودش ترسناک است، دارم برات میگویم ک نشسته بوده ام چهار زانو که مرگ بیاید ، دارم برات می میرم - از خودت میگویی ، حواست نیست به مردن من
و توی خیابان ها قدم میزنیم و جا می مانم ، توی کتاب فروشی بدون من برمیگردی ، پشت یک نتوانستن ، پشت حواس پرتی این روزهات
+مثل وقت هایی که داری چمدان می بندی و همسفرت می داند نمی روی با او
سختم است به زبان بیگانه حرف زدن ، به یک زبان دیگر دوستت داشتن ، آن وقت باید از نو بار دیگر ببینمت ، خورشید از زاویه ی دیگری تابیده باشد به موهات ، باید راه های دیگری برسد به خانه که پیاده برویم و باران بگیرد .
سختم است با زبان دیگری گوش بدهم به صدای پات که می رود ، شاید باید حرف های دیگری از رادیو شنیده باشم ، باید پنجره مان صدای پرنده ها را راه داده باشد شاید .
سختم است یک جور دیگر باشم ، صدایم توی هوای دیگری راهش را بگیرد بیاید تا گوش های تو ، هوا هوای دیگری باشد ، صدام چیز های دیگری بگوید ، خاک تنم از بت های هندو ها ، از کوزه ی کولی ها ، خاک تنم از غبار باران خورده ی روی شیشه ها باشد
و این خوب است که ما به یک زبان عاشق شدیم و به یک زبان هم دیگر را ترک کردیم ، خوب است ک خانه یمان بعد از ما کسی را نمی شناسد ، مانده ایم در خاطر خانه ، هیچ کس را هم چون ما جدا نمی کند از دنیا ، خوب است که دیوار هایمان سایه ی دیگری را نمی داند ، که خط دیگری را نمی خواند پلاک خانه مان .
سختم است به یک زبان دیگر دلتنگ باشم ، که تو رفته ای و من وقت ندارم یرای یاد گرفتن نداشتنت به هر زبان دیگری ،من فقط می توانم دلتنگ باشم همه ی زمان ها را ، وقت ندارم برای جور دیگر بودن ، برای اینکه کفش هایم را جور دیگری در بیاورم ، دلبری بیاموزم ، کتاب های دیگری بخوانم .
من وقت ندارم برای اینکه یاد بگیرم تنهایی را ، بدون تو خریدن نان و زیتون و شربت معده را ،
وقت ندارم برای زندگی