به تاریخ بیست مهر نود و چهار ، به ساعت بیست و یک شب ، به یک شب اوایل پاییز ، با همه ی ما یتعلق به ، با همه ی شعر ها و داستان هایم، با همه ی دل مردن
و تنها مرگ است ک چاره ندارد
تنهایی مثل سرطان است . ابتدا توی وجودت تخمش کاشته میشود و بعد ریشه های قطورش همه وجودت را میگیرد و یک روز متلاشی ات میکند . عشق مثل تنهایی ست . یک نفر توی دلت مینشیند در ها را به روی دنیا میبندد و از یک در دیگر خودش بیرون میزند . تنهایی مثل یک زخم عفونت کرده ست . تا خالی ترش نکنی خوب نمیشود.
تصویر من زمستان بی انتهایی ست ک هر سال فقط درخت هایش کمتر میشوند . تصویر من زنی با پالتوی مشکی بلندی ست که از در های یک قلعه به زمستان بعدی قدم میگذارد ...