سرباز ها ، موها شانه زده ، تفنگ ها در دست ، پوتین ها برق افتاده ، می روند که بمیرند . قانون، قانون است . بعضی ها می روند تا سر کوچه نان بخرند . بعضی ها می روند گردش با فرزندشان . بعضی هم میروند که بمیرند ...
مثلن ازشان که بپرسی شغلت چیست ؟ می گویند مردن ... و تو باید خیلی عادی بدون حرکت اضافه بگویی آهان ، روز بخیر ، و از کنارشان بگذری بگذاری بروند به کار مهم شان برسند .
آیا خدایی هست؟ بیچاره خدای سربازها
من اشک های تو را ریخته ام ، همین بعد از ظهر که تمام روزهای رفته مان بود ، همین امروز که یک سال پیر شدی ، جلوی چشم های من ، فنجان فال قهوه ات بودم ، که ریخته بر زمین ، شکسته ، لال شده . خواب هایی بوده ام که از آنها پریده ای ، من عمر رفته ی توام ، روزهای ابری ام که چتر نداشته ای ، یک کوچه ام ، یک شرکت خاکستری ، پالتو های سیاه و شیشه های آینه ای ، و زیبایی ندیده ات هستم ، بعد از ظهر های کش آمده ام تا سر کوچه
صبح ام ، صبحانه ام ، مربای گلم ، باور کن صدای خالی ام
من تمام اشک های توام ، که نریخته ای ، که ندیده ای ، که نداشته ای