یک روز بلاخره ریشه هایت را چون یک دامن چین واچین جمع میکنی ، زخمی هایش را میچینی ، توی چمدانت میچپانی ، آرزو هایت را هرچند محال می اندازی توی توبره ات . یک روز از همین سیاه چون شب ها ، بی صدا ، بی آنکه بخواهی کسی برای جای خالی ات اشکی بریزد ، میروی و آرزو هایت را میبری چون بنفشه ها توی گلدان دلت، میبری تا یک خاک دیگر ، میروی شاید جایی آنقدر اشک و خون بر زمین نریخته باشد که بنفشه نروید
میروی و از شیشه ی کوچک هواپیما نگاه میکنی به آنچه میخاستی و نشد ، آن سالها که ماندی که بسازی، آن روز ها که لبخند زدی و غم مثل آب دریا نفوذ کرد به کشتی ات . هر لحظه بیشتر غرق شدی ، هر لحظه بیشتر وطنی