مگر نه آنکه غم هیچ اتفاقی نیست. اشک حادثه نیست . همیشه همینجای زمین ابر بوده است . یک تکه ابر سیاه . مگر نه آنکه در این دنیا ی بی در و پیکر کسی جای دیگری از دنیا داستان ما را نمی خواند . مگر نمیگویید احتمال ندارد ک ما توی خوابهای کسی زاده شده باشیم و بعد با صدای کوبیده شدن پنجره ای قرار است بیدار شود و حتی یادش نماند که کدام مان که بوده ایم.
پس این غم تمام نخواهد شد. چون سیل ک برای سیل زده امیدی به پایانش نیست . غم نخواهد رفت جز مانند سیل که با خودش خانه ات را و عزیزانت را روی خودش شناور از تو دور میکند .
غم تمام نخواهد شد چون سرمای عصر یخ برای آخرین بشر . نخواهد رفت مگر با سوختن استخوان هایش.
+ جایی برای اشک بود اینقدر خشکسالی نبود
خبر بد اینکه هیچگاه آدم قبل از واقعه بزرگ نخواهیم شد . برای هر آدمی یک استپ وجود دارد ک از آن به قبلش را دوست نداشته و از آن به بعدش دیگر ابزار دوست داشتن را ندارد . یک روز از همین روزهاست ک میفهمیم همه ی اشک هایمان همانجا وسط واقعه خشک شدند . میفهمیم دیگر آدم رفیق هایمان نیستیم. ترجیح مان دیگر دیگرانمان نیستند .
تمامش یک لحظه است ک خاکستر اتفاق های خوب توی هوا معلق است . دکمه ی استپ را زده ای و میان دانه های نقره ای خاکستر روزهای خوبت قدم میزنی . دست هایت را روی سینه ات گره میکنی و میگویی پس دانایی اینگونه غمی دارد . می روی و موهای سیاهت خاکستری میشوند . میروی و همه ی گذشته را در همان حال میگذاری .
خبر اینکه دیگر هیچ چیز آنچنان ک قبل از واقعه بزرگ بود نمیشود