یادم نمی آید دقیقن از کی دانستم ک من درونم آشفته تر از دیگران است . فقط آن وقت ها راحت تر از دلشوره هایم میگفتم .دست هایم را به هم می سابیدم و ساعت ها روی پشت بام خانه ی قدیمی مان با شال بافت مادرم روی شانه هایم قدم میزدم و حرف میزدم. حالا هم حرف میزنم . صبح ها تا خودم را به سرویس برسانم با خودم حرف میزنم و زاوایای یک فکر قدیمی را زیر و رو میکنم تا عابری نزدیک شود صدایم را پایین میاورم و وقتی ک دور شد میگویم داشتم میگفتم و دوباره میگویم. آن وقت ها از آنکه بدانم دست پا چلفتی ام خجالت میکشیدم و گونه هایم گر میگرفت هنوز هم گر میگیرد . پاهایم همیشه به طرز خنده آوری بلند تر از هم سن و سال هایم بود . شلوار هایم همیشه کوتاه بودند . مجبور بودم عینک صورتی با بند صورتی ترش را روی صورتم بگذارم ...
یادم نمی آید از چه وقت دیگر مهم نبود توی همه ی بازی ها آخر شوم .یا دوست هایم یکی یکی ترکم کنند . گیرم ک بعد از سالها دلشان تنگ شود یا نشود . مهم نبود عشق نقره ای نبود . دیگر مهربان نبودم ، دلم برای کسی نتپید . دل تنگ نشدم .
حالا اما زیاد گذشته ست . بزرگتر و بی حواس تر شده ام . یادم میرود بی کسی بد دردیست. یادم میرود از حرف های دیگران عذاب ببینم آنقدری ک تو خواستی عذابم بدهی