اما امروز شبیه یک روز آرام نبود ک سوار ماشین شوم و توی راه بدون موسیقی به چگونه بیدار کردنت فکر کنم. از آن روزها ک ماشین را کمی کج رها کنم و خیالم نباشد . یک نگاه به پرده سبز آشپزخانه کنم که هنوز کنار نرفته است. نه امروز از آن روز ها نیست ک همزمان با چرخیدن کلید در قفل دستگیره بچرخد و یک آغوش مرا برای بقیه ی روز ببلعد . صدای صبحانه خوردن توی سکوت خانه و خیابان و شهر از مقدس ترین صداهاست . اما امروز از آن روز های آفتاب ملایم و بوی نم گلدان ها نیست . امروز تمام ماجرا هایم از دهان افتادند و چای سردی سر کشیدم و به تنهایی یک پتوی صورتی پناه بردم .