سالهایی دور بوده است که من توی تن یک پرنده عاشق شدم
با ریشه های یک درخت نفس کشیدم که از عشق یک پرنده ی مهاجر بیمار است
و با پرنده از کوچ برگشتم
با درخت لانه نبودم دیگر
با درخت هیزم های خانه ی زنی شده ام
که در قلبش یک پرنده دارد
باید به من برگردم
شبیه زنی که رفته ست تا قرص های فراموشیش را پیدا کند
شاید هم شبیه ِ زنی ک رفته خودش را پیدا کند ..
وشاید این پرنده تمام قرص ها رابرده است،تمثیلی از کلاغ ها
باید به من برگردم...
من این برگشت را می خواهم !
و با پرنده از کوچ برگشتم ... تا قرص های فراموشیم شود
آخیش، حالا خوب شد...
+ گمان کردم میان کلمات این پست، توی خط آخر نشسته باشم و تو هی بخواهی ادامه ام بدهی...
چرا وبلاگ تو برای من نمایش داده نمیشه نسرین...خیلی وخته...
اینطوریه همه چی :
بیا آنقدر توی همین تخت کش بیاییم که تو برسی ب آن شهر دیگر ، من جلوی چشم های مادر باشم ، به هیچ کجای دنیا بر نخورد، آخر می دانی که ما باید جلوی چشم های خدا باشیم
آدم دلش میخواهد با نوشته های اینجا حرف بزند ..
اما چ کند ک خاموش است .)