بیا آنقدر توی همین تخت کش بیاییم که تو برسی ب آن شهر دیگر ، من جلوی چشم های مادر باشم ، به هیچ کجای دنیا بر نخورد، آخر می دانی که ما باید جلوی چشم های خدا باشیم
باید دیگر ندانم کجای کار ها خراب است ، ما به اندازه ی همه ی خرابی ها عمر نمی کنیم ، دلم فقط می خواهد یک چادر مثل بچه گی هام بزنم ، با چادر مادرم ، ملافه های خانه ، برویم توش ندانیم دنیا چه خرابه ای شده ست ...
با چادر مادر,اسباب بازیهای پلاستیکی...قوریو سماورهای چوبی شانه, عروسک موطلایی صدای زنگ خیالی خاله خانم قزی...من. مادرم. همان کلبه ی پارچه ای......
عالی بود....
با چادر مادر,اسباب بازیهای پلاستیکی...قوریو سماورهای چوبی شانه, عروسک موطلایی صدای زنگ خیلی خاله خانم قزی...من. مادرم. همان کلبه ی پارچه ای......
عالی بود....
نسرین...نسرین...این حرف ها را مُردم..
ببین به فاصله این همه قرن،
هنوز هم بعضی اتفاق ها نوشتنی ست
یه لینک به اینجا گذاشتم روی بلاگم که دیگه مرتب بیام بخونمت
شاید اتفاق همین باشد. ملافههایی خسته از یک شب. دو شب. سه شب. هزار شب بودن. و حالا باید کمی هم صبحها را با ملافهها بود. به ملافهها فکر کرد. حرف زد. تن را کشیدف چلاند. یک آغوش دم صبحی... ما به اندازه همه خرابیها خرابیم...
آپــــــم
تشریف بیاریــــــن ...
www.l3aro0on.blogfa.com
همینقدر که بمونی توی جات و مدام وول بخوری...
من از لحظه می گویم. از لحظه. از لحظه. اینکه چطور لحظه می گذرد و دیگر آن لبخند، آن لب، آن صدا، آن حرکت انگشتان تکرار نمی شود. صدا می رود ب جهان دیگر. ب نیستی، جهان نامکشوف، موهوم، مبهم، تاریک. لبها اما می مانند، دندانها می مانند و در آمیزشی رازگونه می سازند کلمات، جمله ها، مسئله ها، فکاهی ها، فلسفه بافیهای دیگر. اما، اما، اما آن صدا نیست. آن صدا رفته است. آن صدا ک ب عمر یک لحظه بود.
من از لحظه می گویم. اینکه چطور می توان در لحظه بود و لحظه را نگه داشت. نگاه نمی توان داشت اما شاید برای اندکی کشش داد. طولانی ترش کرد. گوش کرد ب صدا و همزمان نگاه کرد ب صدا. نگاه کرد ک چطور متولد می شود و چطور در هوا محو می شود. می میرد. می میرد؟
صدای توست . مدام دار ی تکرار می کنی لحظه ها را و همین می ماند در سرم .. در تنم .. در من .. لحظه اما می میرد.