حدودا چهار پنج ساله بودم ، از چند روز قبل ذوق عروسی زندگی ام را رنگی تر کرده بود ، یک پیراهن سبز گلدار توی کمد آویزان انتظارم را میکشید ، جوراب های توری و کفش های سفید . شاید شاید شاید دم رفتن مامان از آن روزهای مهربانش بود و از رژ قرمزش چند ضربه روی لبم میزد و میگفت  لب هاتو بمال به هم . لوازم آرایش عروسیش بود ، یک سایه سبز صدفی ، یکی دوتا رژ لب ، یک ادکلن که فقط مخصوص عروسی ها و عید ها بود . حسابی به دلم صابون زده بودم اما همان روز انگار بلا نازل شد . مامان و بابا دعوای بدی کرده بودند ، دست آخر بابا در را بهم زده بود و رفته بود ، مامان نشسته بود توی آشپزخانه و اشک هایش را ریخته بود . من اما باورم نمیشد همه چیز رفته روی هوا ، کی باورم شد؟ مامان اشک هایش که تمام شد دستش را زد زمین ، بلند شد دماغش را بالا کشید و گفت الان براتون شام عروسی میپزم ، نمیدانم مارا دلداری میداد یا خودش را ، قرار بود زرشک پلو با مرغ بشود شام عروسی ما 

یکی از عمو ها آمد دم در دنبال مان ، تازه آن موقع فهمیدم بابا بدون ما رفته ست عروسی ، مرغ های نپخته ماند روی گاز و ما بدون گل سر و رژ لب رفتیم آن عروسی کذایی..

تا آن موقع نمیدانستم توی این دنیا نسرین دیگری هم هست ، تپل و سفید ، با موهای قهوه ای ، تقریبا سی ساله ، با لباس زرشکی و یک شال همرنگش آن لحظه وسط رقص عربی بود یا بندری

دنیا برایم زیبا شده بود ، نه مثل رنگ و روی مامان پریده و بی رنگ ، مثل گونه ها و لب های نسرین سرخ … پر از رقص و لوندی … پس قرار بود شبیه او شوم روزی.. 

فکر میکردم حتما خیلی خوش بخت است که مجبور نیست با بغض گوشته ی چادر مشکی اش را با دندان بگیرد ، حتما همسرش اورا با سلام و صلوات از خانه آورده ست 

چند سال بعد وسط حرف  دیگران شنیدم  نسرین طلاقش را گرفته و شوهرش را ترک کرده ، این نسرین همیشه آدم را غافل گیر میکرد ..

همیشه یک زمانی هست که فکرش را نمیکردیم قبطه اش را بخوریم ، فکر نمیکردیم بدترش سرمان بیاید که به همان راضی شویم ، یک حالی هست که ازش بی انصافانه ناراضی بوده ایم و حالا سر انصاف یا پشیمانی داریم غصه اش را میخوریم.

حالا که فکر میکنم خیلی هم غم انگیز نبود خانه ی پدری ، خیلی هم روزهای نوجوانی سیاه نبود ، دلم برای آن خانه ی ماتم زده ، اتاق کوچک و وسایل اندک زهوار در رفته ام تنگ شده ، دلم برای شبهایش ایستادن دم پنجره و نگاه کردن ساختمان رو به رو و چند حیاط به هم ریخته آن پایین تنگ است. روزی که آخرین نشانی هایم را برداشتم و از آن خانه زدم بیرون هرگز نمیدانستم دنیا چطور سرم را میکوبد به سنگ ، که چه آشی پخته ست برایم...

از خیلی چیزها رد شدم که حالا دلم برایشان تنگ شده، نه برای آن چیزها ، برای آدمی که بودم ، خیال میکردم از این بدتر نمیشود ، اما شد 

نزدیک به ده سال است دارم با یک آدم چانه میزنم که مرا بفهمد و حالا میخاهم برای همیشه ترکش کنم، تمام ده سال را باید با پای برهنه برگردم از هرچه خراب کردم  ساختم. حالا نزدیک یک سال است درگیر چیزی هستم که نفسم را میگیرد ، مینشیند روی شانه هایم و تمام روز سنگینی اش نمیگذارد به هیچ چیز لبخند بزنم، نه سیاه است و نه سگ ، یکی شبیه خودم است ، سرخورده و مغموم ، بیشتر دلم برایش میسوزد . انگار که دلم نمیخواهد بگذارمش روی زمین حتی اگر کمرم خرد شود ، قرص های سفید کوچک هیچ کمکی نکرد ...

یادم هست روزی که پدر مرد پازل روی میز چند دانه اش مانده بود ، یک هفته بعد ریختمش تو جعبه و انداختم ته کمد ، حالا باز دارم میچینمش ، دارد یادم می آید آن روزها هم همینقدر شکایت داشته ام و نگفتم ، که خودم را تمام این سالها گذاشتم ته همان کمد و درش را بستم ، تلقین اینکه تو همه کارت اشتباه است و وجودت نفهمیدنی ست مارا به کجا خواهد رساند ؟