چه میشد کمی از تو را میداشتم؟ نه آنقدر که متوجه شوی چیزی کم است ، کمی از لبخندت را وقت هایی که کم آورده ام  میداشتم پشت پلک هایم ، چشم هایم را میبستم و دنیا قشنگ میشد . کمی از نوازشت را روی زخم هایم ، وقت هایی که از همه رنجیده و خسته همه ی در ها را روی خودم میبستم ، دست های تو را روی تار های سفید مویم میداشتم 

کاش فقط چند کلمه ، از آن معمولی هایش برای این روزها نگه داشته بودم ، نه آن ها که تا ته استخوانم نفوذ میکرد، همین معمولی ترین هایش 

میدانی ؟ فقط دارم با تو حرف میزنم … این هجم کوچک از فضای جهان مال من است و هیچ کس نمیتواند مجبورم کند نگویم 

دلم تنگ است و عجیب احساس بیچارگی میکنم ، احتیاج به چیزی دارم برای ادامه دادن ، برای کم نیاوردن ، نیاز دارم کسی روی شانه ام بزند ، بگوید همه چیز درست میشود ،که دردی که تجربه میکنی واقعی ست 

دلم حسابی از همه چیز خالیست ، انگار برای همیشه قرار است جایت توی قلبم درد کند 

نیاز دارم کسی بیاید بگوید من هم همینطور نسرین ، من هم همینطور

صبح ها را از دست میدهم ، چرا که خواب بهتر از دانایی ست ، بیدار میشوم چند لقمه از حقیقت را همراه بغض پایین میدهم‌ و باز این رفیق آشنا را میفشارم توی آغوشم … خواب شاید که آن زندگانی ست که دنبالش میگشتم ، رها چون یک برگ پوسیده میروم به عمق رویاها ، توی بیداری اما مغزم اجازه ندارد خاطرات را بپردازد ، گذاشته ام شان توی یک انباری و درش را مهر و موم کرده ام ، چراغش را خاموش کرده و سپرده ام به زمان تا کم کم و بی سر و صدا یکی یکی ، دزدانه خارج شان کند برای ابد از وجودم …

شبها اما مهربان ترند ، زل زده به خط های سبز و صورتی و زرد مانیتور ، میدانم که آدمیزاد عجیب دلباخته ی آنچه است که هیچ وقت نداشته ست ، آدمیزاد کشته ی همینجور چیزهاست ، که نمیتواند داشته باشد 

شبها توی اتاق زنی که دیگر هیچ نمیداند مینشینم زل میزنم به چیزی ندانستن ، خیال میکنم که درد ها چقدر کمتر میتوانند درون آدم را خالی کنند اگر نداند . دارم به ذهنم اجازه میدهم خالی شود از هرآنچه تمام ماه های گذشته نشخوار کرده ام‌به نام عشق … عشق ؟ نه واقعا دیگر حتی یک لقمه ی دیگر جا ندارم ، ممنون 

یک چند ساعتی هست قبل از مرگ بیمار بد حال ، حالش رو به بهبود میرود ، بیدار میشود ، همه به زنده ماندنش امیدوار میشوند و ما همان لحظه میدانیم قرار است عنقریب بمیرد 

حالم زیادی خوب بود و باید میدانستم یک جای کار میلنگد ، باید میفهمیدم که به خون من نمیخورد امید آینده را داشتن ، همیشه یک جای کار باید بلنگد 

و من ناگهان وسط این گرداب دست از تلاش برداشتم ، دیگر شنا نکردم ، ناگهان چشم هایم را بستم و برای همیشه توی سیاهی فرو رفتم ، درست بعد از آن چند ساعت که فکر میکردم راه خوشبختی را پیدا کرده ام 

آیا تو‌میدانی برای خلاص شدن از این پریشانی چه کار باید کرد؟ تو میدانی که چجور میشود کمی، فقط کمی از خیالت جدا شد؟ سرم را توی کدام سوراخ ؟ کدام برف باید فرو کنم تا خاطراتت کمی رهایم کنند؟ 

چطور میشود این بند از دور گلویم اندکی شل شود تا فقط باریکه ای هوا برسد به ریه های درمانده ام؟ 

دیگر چه ها باید میکردم که نکرده ام؟ فرار ؟ قایم شدن؟ قهر کودکانه؟ این عذاب چطور کمرنگ میشود؟