شاید خطوط تلفن قطع شده ست ، کابل ها را کسی دزدیده ست ، شاید میان اقیانوس کابل های اینترنت را کوسه ها از هم دریده ند ، شاید برق رفته ست در تمام این خراب شده ، شاید اداره محترم پست خراب شده ست روی سرشان که نامه های من نمیرسد از تو 

من خیال میکنم زمین دارد اشتباهی میچرخد ، زمان آنگونه که میگذشته ست نمیگذرد ، من خیال میکنم خیلی از اینها که توی سرم میگذرد را توی خواب دیده م…

هیچ گاه دلخواه تو نبوده ام و جانم صدایم نزدی هرگز ، و کاش اینگونه بود ، کاش خاطره ها تاریخ انقضا داشتند و یک لحظه میدیدی شان ‌یک لحظه بعد یادت میرفت یک شب بوده ست که تویش هیچ کس خوشبخت تر از من نبوده ست 

من میگویم یا همه ی اینها حتما جهان تمام شده ست که هنوز داریم نفس میکشیم و تنها یادگار من از تو دردیست موزی میان دو سینه ام ، افسار پاره کرده و سوزان ، نه صدای شیرینت و نه نوازش هایت ، تنها یک درد که ثابت میکند تمام اینها واقعا اتفاق افتاده ست

آدمی که دست از تقلا برمیدارد لزوما احمق نیست ، دیگر دست برمیدارد ، از آبی روشن و موج های کوچک امنش میبُرد ناگهان ، میگذارد آبی تیره او‌‌ را و همه ی چیزهای احمقانه ی توی وجودش را ببلعد ، چیز هایی که بیهوده داشت وادارش میکرد به پا زدن و روی سطح ماندن

ناگهان دیگر دوست ندارد ، ناگهان آن نگاه برای همیشه برایش غریبه میشود و قهوه ای روشنش را به عمد از یاد میبرد ، ناگهان میگذارد چیزی همه‌ی امیدش را جدا کند از تنش مثل برگی زرد … و یک شاخه ی لخت‌میماند که حالا شبیه هیچ چیز نیست …

آدمی که فرو میرود خودش خواسته که دست بردارد از اوهامش و خیالات قشنگش ، جایی توی روحش فضای خالی را احساس میکند اما حالا دیگر دیر است برای همه چیز ، هرچند که تمام تلاشش را کرده س نشان دهد زمان یک چیز نسبی ست و گذرش نتوانسته ست حق دوست داشته شدن را از او بگیرد 

کسی که فرو میرود خودش میداند توی چه عمقی ست حالا و لبخند میزند به این اعداد بی نوا ، کیلومتر‌ها زیر خاک و هیچ چیز دیگر مهم نیست