واقعه همان بود ، یک روز دیگر آنقدر بریده ای که وقت دوختن است . یک روز می آیی به خودت و دیگر آنقدر نیاز داری که بی غرورت هم زنده میمانی آنقد تشنه ای که برایت توفیری ندارد چه باید بنوشی
حادثه همین است که یک روز آنقدر جوان نیستی دیگر که تن ندهی ، امیدی نداری به چیز بالا تر و والاتری
واقعیت بدون هیچ تزیین و هیچ لعابی ، لخت و زمخت ، می آید مینشیند روی سینه ات، زندگی میشود سیاه و سفید ، میشود صفر و باز هم صفر