من به حساب خودم باید یکی از همین روزها خیلی اتفاقی ، بدون آنکه خودم نقشه اش را کشیده باشم که خدا میداند هیچ ابایی از کشیدنش ندارم ، میمیرم. یک روز عادی و کاملا آرام ، یک روز کاملا شبیه باقی روزها ، با یک اتفاق ساده و شاید احمقانه خواهم مرد و قصه ی دیگران بدون من پیش خواهد رفت .
به حساب خودم سی و سه سال بس است برای این کاراکتر معمولی ، چیز دیگری نیست که راوی به شخصیتش اضافه کند و دیگر داستان پیش نمیرود ، دیگر پرداختن به او دارد داستان را بی مزه میکند .
میگفت آدم باید توی داستان بدترین بلا را سر شخصیت محبوبش بیاورد همانی که همیشه از آن میترسیده ، وگرنه کل داستان میمیرد و یک داستان معمولی بدون شگفتی خواهد بود
خیال میکنم باید یک چیزی آرام آرام بکشدش چون یک توده توی سینه اش که همین حالا هم وجود دارد ، شاید یک اتفاق نه ، چیزی که از ابتدا با او بوده ست ، به هم خو کرده اند و حالا نمیترسند از هم …
باید مرگ به او اجازه بدهد که برود هرآنچه نچشیده است را بچشد، هرآنچه ندیده ست را ببیند و بعد چشم هایش را ببندد ، نه ؛ ناگهان تمام شدن مناسب من نیست ، همیشه دلم خواسته تمام شوم و حالا دلم میخاهد بدانم دارم تمام میشوم، بی هراس چون موهبتی در آغوشش بگیرم