یک چند ساعتی هست قبل از مرگ بیمار بد حال ، حالش رو به بهبود میرود ، بیدار میشود ، همه به زنده ماندنش امیدوار میشوند و ما همان لحظه میدانیم قرار است عنقریب بمیرد
حالم زیادی خوب بود و باید میدانستم یک جای کار میلنگد ، باید میفهمیدم که به خون من نمیخورد امید آینده را داشتن ، همیشه یک جای کار باید بلنگد
و من ناگهان وسط این گرداب دست از تلاش برداشتم ، دیگر شنا نکردم ، ناگهان چشم هایم را بستم و برای همیشه توی سیاهی فرو رفتم ، درست بعد از آن چند ساعت که فکر میکردم راه خوشبختی را پیدا کرده ام