همیشه یک زمانی هست که فکرش را نمیکردیم قبطه اش را بخوریم ، فکر نمیکردیم بدترش سرمان بیاید که به همان راضی شویم ، یک حالی هست که ازش بی انصافانه ناراضی بوده ایم و حالا سر انصاف یا پشیمانی داریم غصه اش را میخوریم.
حالا که فکر میکنم خیلی هم غم انگیز نبود خانه ی پدری ، خیلی هم روزهای نوجوانی سیاه نبود ، دلم برای آن خانه ی ماتم زده ، اتاق کوچک و وسایل اندک زهوار در رفته ام تنگ شده ، دلم برای شبهایش ایستادن دم پنجره و نگاه کردن ساختمان رو به رو و چند حیاط به هم ریخته آن پایین تنگ است. روزی که آخرین نشانی هایم را برداشتم و از آن خانه زدم بیرون هرگز نمیدانستم دنیا چطور سرم را میکوبد به سنگ ، که چه آشی پخته ست برایم...
از خیلی چیزها رد شدم که حالا دلم برایشان تنگ شده، نه برای آن چیزها ، برای آدمی که بودم ، خیال میکردم از این بدتر نمیشود ، اما شد
نزدیک به ده سال است دارم با یک آدم چانه میزنم که مرا بفهمد و حالا میخاهم برای همیشه ترکش کنم، تمام ده سال را باید با پای برهنه برگردم از هرچه خراب کردم ساختم. حالا نزدیک یک سال است درگیر چیزی هستم که نفسم را میگیرد ، مینشیند روی شانه هایم و تمام روز سنگینی اش نمیگذارد به هیچ چیز لبخند بزنم، نه سیاه است و نه سگ ، یکی شبیه خودم است ، سرخورده و مغموم ، بیشتر دلم برایش میسوزد . انگار که دلم نمیخواهد بگذارمش روی زمین حتی اگر کمرم خرد شود ، قرص های سفید کوچک هیچ کمکی نکرد ...
یادم هست روزی که پدر مرد پازل روی میز چند دانه اش مانده بود ، یک هفته بعد ریختمش تو جعبه و انداختم ته کمد ، حالا باز دارم میچینمش ، دارد یادم می آید آن روزها هم همینقدر شکایت داشته ام و نگفتم ، که خودم را تمام این سالها گذاشتم ته همان کمد و درش را بستم ، تلقین اینکه تو همه کارت اشتباه است و وجودت نفهمیدنی ست مارا به کجا خواهد رساند ؟