62- از مرگ برگشتیم بار

دارم ته شالگردنم را کور میکنم و فکر میکنم که بابا هم پشت فرمان به مرگ فکر می کند ؟ که چطور فرمان را بپیچاند که شبیه حادثه باشد ، که چطور حواس پرتی بگیرد ، آیا برادرم هم به قدر من از زندگی سیر است که جلوی اتفاقی را نگیرد ؟ آیا مادرم میداند که به اندازه ی او من هم پیرم ؟ 

فکر میکنم که مرگ برای آنها چه شکلی ست ؟ کاش میشد سر زندگی را کور کرد