وقتی زمین میخورد و کف دست هایش خراش بر میدارد ، وقتی مریض میشود و تمام روز بهانه میگیرد، وقتی بیخود موقع شستن دست هاش زیر گریه میزند، وقتی ک در برابر اینکه برایش آژانس بگیری مقاومت میکند ، و سخت خسته ست ،از درون سخت متلاشی ست ، سخت معنای آرامش را از یاد برده ، او هنوز ناخن هایش را میجود، تازگی ها لکنت گرفته ست، او یک دیوانه خانه ست ، مادرش است ک بستن چمدانش را همیشه موکول کرده ست ، پدرش است و همیشه فرار ، دیوار ها خانه است ک از هم فرار میکنند
او از درون بیگانه ست با خودش
و من همیشه نگران
از کجای متنت بگویم...از گریه هایی که هنگام شستن دستهایم روبه اینه ,رها میشوند یا از درونی که سالهاست دیوانه خانه ی عظیم و با هیبتی ست.هوم؟از دیوارهای کدام خانه که مدام از من بیگانه میشوند از من خلاص میشوند از من....
من سالهاست که جان میدهد ,اما مرگی در کار نیست...
زود به زود بیا نسرین عزیز....