کاش کسی از دنیا هنوز نگران من بود . کاش کسی دلش از نوشته هایم میگرفت . کاش کسی نگران سردرد های این دیوانه بود. کاش کسی بفکر این ویرانه بود. کاش چشمی از دور روی سطر های من میچرخید.
دارم فکر میکنم به روزهای اخیر که فقط دست و پای بیهوده زدیم . به این فکر میکنم که باید راه های ارتباطی م رو ببندم و حتی شده چند روز تنها باشم . به این فکر میکنم که از تنهایی برنگردم هیچ وقت
شما بی نظیری ..
دست میبرم به جاهای خالی قلبم .. یادم می افتد ویرانه ای شده ام که حتی باقی مانده ها را هم باد با خودش برد ..
یک روز 50 سالگی ، چشمانت را باز میکنی، دستت را دراز میکنی سمت دیگر تخت و بالشت خالی میگوید سال هاست نیستم