الامان از لب های تو که بوسه را به غایت دانسته ست. داشتم میرفتم که دست های تو نجاتم داد . که دست هایت تکانم داد از خاب بیحوصله بعد از ظهر توی کوپه ام . و دست های تو تکانم داد از منظره ی رو به رو از زمین تنها ، آسمان تنها . و دست های تو مرا رقصاند میان کوپه آهنی ، ریل های آهنی و نگاه های آهنی
با انگشتت روی پشتم نوشی ' دست های تو انتهای ویرانی ست ' و بعد یک تونل .
قطار نزدیک ساحل شد ، از آب های سبز گذشت ، از همه شب ها گذشت ، و از روی گردن من
کنارت چقد حال من بهتره
از اون حالی که این روزا میشه داشت...
عالی بود ..
خیلی وقته وبلاکتون رو میخونم خانوم دهقان ../ خیلی روان و زیبا مینویسید ..
خاطره ی تلخ رفتن ات با قطار کم بود
حالا هر روز از زیر خانه مان مترو رد می شود !