از یک روزی به بعد تنها دلت میخاهد بروی تمام آدم هایی ک رفته اند را بیاوری بگذاری درست جای اولشان ، رویشان را ببوسی و همه ی زخم های گذشته را فراموش کنی . دوس داری بروی دستشان را بگیری ببری همان جایی از زندگیت که حالا خالیست . ک شاید کسی بداند در این دنیا ک من دست هایم تمام زمستان گرم نمی شود ، کسی بداند وقت هایی ک بی دلیل توی خودم میروم باید چطور دلم را گرم کند . یکی باید در این دنیای پهناور من را بشناسد . یکی باید باشد ک از ازدواجم اشکش در بیاید از شادی .
گاهی شاید خیلی دیر باشد برای این کار ها . شاید خیلی دور شده باشند همه شان . فقط دلم میخاست یک نفر لبخند میزد و خوشحال میشد برایم ...
ولی واقعا کسی برای آدم خوشحال نمیشه. اونایی هم که رفتن باید بزاری برن. برای همیشه
بیاریشون هم دیگه فایده نداره.من اینکارو کردم دوباره تنها موندم.مثه یه گراز تو صد هکتار نیشکر