بی آنکه باریده باشد ، ابرها نمی دانند هوای این شهر آلوده نیست ، فقط شبیه من کلافه ست ، نمیداند بودنش برای کی مهم است ، نمیداند نباشد کی میمیرد ، هوای این شهر فقط گم کرده دارد
مثل فال قهوه ای ک خوانده نشده باشد ، فقط فنجان برگشته م ، ب سمت قلبی ک شکسته ، فقط اسب و درخت و یک زن پیرم .
بی آنکه باریده باشد ، سرفه ام . که انگار قرار است چیزهایی را از وجودم بکند ، سرفه م مثل هوایی که بی تو پس میزند ریه هام ، دلم تنگ نشده ست ، ریه هام تنگ است ، این هوا تنگ است ، بی آنکه باریده باشد ، روزهاست که نباریده ..
حس گیاهی را دارم که در دور افتاده ترین جزیره ، زیر یک تخته سنگ بزرگ ترجیح میدهد امیدش به جزر و مد شور دریا باشد تا آسمانی ک یادش رفته زمینی هست...
بی آنکه باریده باشم ، بی آنکه فریادی ، حرفی ، اخمی ... نفس نمی کشم ، حوصله ی این هوا را ندارم .
درهای شهر بسته باشند!!
عزیزکم...