من اما روزهاست که حواسم نیست چون تو ، اتفاق ها می افتند و نمی دانیم
بین حرفهام -دارم از خودم میگویم ک مرگ نمی ترساندم و این خودش ترسناک است، دارم برات میگویم ک نشسته بوده ام چهار زانو که مرگ بیاید ، دارم برات می میرم - از خودت میگویی ، حواست نیست به مردن من
و توی خیابان ها قدم میزنیم و جا می مانم ، توی کتاب فروشی بدون من برمیگردی ، پشت یک نتوانستن ، پشت حواس پرتی این روزهات
+مثل وقت هایی که داری چمدان می بندی و همسفرت می داند نمی روی با او
که مرگ بیاید و حواسم را بندازد آن طرف فراموشی
حرف نیست این ها..
کسی به جز تو نمی توانست این حرف هاکه حرف نیست را بنویسد نسرین
حرف هایی هست ک نمی شود گفت
havas partihaii ke engar buye raftan midahand...
بوی دلتنگی برای آدمی ک کنارت راه می رود
اینجا هیچ کس
نفهمید
که مرگ همان ساعتی است
که نفسم بر نگشت...
==========
درود
روان بود
شما هم دعوتید به صرف رفسنگ به صرف خیالی خام
ساعت را برگردان
کفش هایت را بگذار توی جا کفشی
چایت را گرم کن
و نفسی را ک نکشیدی
بکش
من خیلی وقت پیشها بود جا ماندم توی یک کتاب فروشی .. شماره ی قفسه ام یادم بود ..حالا هرقدر فکر میکنم نمیدانم نامم چ بود .. توی کدام خیابان داشتم پرسه میزدم ..
توی دنیای آدم ها گم شدن
گیج خوردن بین صدا ها یی ک نرسیده ب گوشمان
حرف هایی ک نزدیم
ترس از خیلی چیزا...
از آلزایمر، خیابان، اعداد، سیگار، کافه، روزها، شبها...
چمیدونم!!
ترس از تمام نشدن
مرگ نمی ترساندم و این خودش ترسناک است..
بارها ب ذهن من هم رسیده این جمله ترسناکی ک تو گفتی...
نترسیدن غصه دارد
اشک دارد
ترس دارد
...
ب سکوت ادامه می دهیم
سکوت زبان مشترک ماست