غم چون پرنده ای که مرا به جای درختش گرفته باشد ، رویه شاخه هایم نشسته ، لانه اش را ساخته ، جفتش را پیدا کرده، غم روی شاخه های من بچه کرده ست. و خاطرات مشترک من را درخت او کرده
غم چون پرنده ای صبح ها میرود و شب ها سنگین تر از همیشه روی شانه ام مینشیند
یک درختم که زمستان را نخابیده و فقط نگران پرنده اش بوده .
غمی که در سخن ات داری همان غم است که من دارم
همان غمی که به تفسیرش به هر بهانه سخن دارم
من و تو زخمی یک تیغ ایم تفاوت آن که در این مسلخ
تو زخم تازه و من با خود هنوز زخم کهن دارم...
سلام
در این زمستان آسوده باش و بخواب
تا شاید پرنده ی غم تو را رها کنند!!!
سلام
این پست وبلاگ شما در "لینک زن" بازنشر داده شد
باتشکر
لینک زن
http://linkzan.ir/archives/22984