وقتی هرچیزی ک از آن میترسیدید بر سرتان آمد ، ترس های واقعی و بزرگ . شما دیگر آن آدم سابق نخواهید بود . شما دیگر امیدی ندارید ک حالا شاید هم بدترین اتفاق نیفتد ، شما میدانید بدترین اتفاق با بی رحمی تمام می افتد و از له کردن شما هیچ ابایی نخاهد داشت . وقتی در شادترین لحظات زندگی تان دچار بزرگترین رنج ها میشوید شما دیگر نمیتوانید به چیزی باور داشته باشید مثل دعا ک دل خوشتان کند به آن بالا . دیگر نمیتوانید با یک خوشبینی کودکانه انتظار داشته باشید دستی نامرئی شما را از آنچه نمیخواهید دور کند .
آنوقت ک یه تکه از قلبت سرطان میگیرد و تو از شغل مزخرفت و همه بیمارستان های جهان عق ت میگیرد دیگر نمیتوانی باوری را در قلبت نگه داری برای روز مبادا . روز مبادا امروز بود و باوری به دادمان نرسید . آنوقت ک توی رگ های عزیزترینت سمی به نام دارو جاری میشود یاد آنهمه اعتقادت می افتی به اینکه شیمی درمانی کیفیت زندگی را کم میکند و باید به شخص اجازه داد خودش تصمیم بگیرد درمان کند یا نه . همه اعتقاداتت را دور میریزی. نه او مجبور است درمان کند . مجبور است خوب بشود
به این جای جهان ک میرسی عجیب خودت را تنها حس میکنی ، عجیب حس میکنی به حال خودت رها شده ای و گوشی ک سالها برایش غصه گفته بودی حفره ایست خالی . مثل یک چاه عمیق
قرن تزلزل باورهاست...سال های سیاهی لرزش بنیان باورها...ما های سرد دوری از دست های گرمی که خیال میکردیم گرمایشان ازلی...بیست هزار فرسنگ...
روزهای سختیست...سموم به داخل رگ ها..به زیر پوست ها می خزد... دیوی از درون شعله می کشد...
قرن سیاه سرطان باورهاست...
لعنت به این حضور متزلزل