سلام گوشه ی قلبم ، سلام به تو از دوری و درماندگی
جانم برایت بگوید که نیستم ، رفته ام ، این خانه مدت هاست متروک مانده است ، جانم برایت بگوید برق نیست ، شیشه ها را کودکان کوچه شکسته ند و پرده ی باران خورده حالا پاره پاره و سیاه است
جانم برایت بگوید دیر آمده ای ، در این قبر مرده نیست ، چند استخوان پوسیده ست که زمانی تویش قلبی بوده ست …
آمدی چون آخرین دوز اپی نفرین ، ضربان خفه ی نصفه نیمه ای … و بعد صدایی که میگفت ساعت فوت ۲۱:۴۷ دقیقه
آدم گاهی خیلی بی رحم میشود ، قبول داری ؟ دنده های کسی را که میپرستد خورد میکند تا قلبش دوباره بزند ، میدانی که اکثر آدم ها خودشان خواستند قلبشان دیگر نتپد؟ میدانی زندگی زیادی تلخ ست ؟
میدانی عزیز تر از جانم ؟ تو هر آنچه که آرزویش کرده بودم هزار باری ، اما دیر آمدی، دیر
صدای تو با همان چند کلمه ی کوتاه رفته ست تا مغز استخوانم و من توی اتاق های کوچک مغزم هزار بار با تو خوابیده ام … مگر همین را نخواستی ؟ که بیچاره تر از هرآنچه بودم بشوم ؟ که برای دوری ات زجه ها بزنم ؟ چرا دوستم داشته ای؟ چرا از زیر زمین بیرونم کشیده ای؟ من مدت ها بود از هرآنچه نداشتم دل بریده بودم ، مگر نمیدانستی ؟