یک کلبه هست ، جایی سردسیری ، همین حالا هم زمینش سفید است . یک کلبه با بخاری نفتی و بوی چوب ، پارچه ای جای پرده بیشتر نور روز را ازش میدزدد ، یک فرق قرمز لاکی کف تنها اتاقش است ، یک گاز تک شعله روی کابینتی زهوار در رفته نشسته ست .
یک کلبه هست که قرار است خودم را از همه ی چیزهایی که بهشان سنجاق کرده ام جدا کنم و بچپم تویش ، برای چندین روز تنها برای هوا خوری اطراف کلبه را قدم بزنم و سکوتش تمام حرف هایم را ببلعد
آدم بعضی کارها را بی هیچ دلیلی میکند ، مثل همین نوشتن ، بی سرانجام و بی فکر ، یک لحظه به خودت میآیی میبینی روزهاست که داری در چیزی غلیظ و بی رنگ فرو میروی ، چون یک مومیایی همه ی وجودت همان شکلی را گرفته ست که آخرین بار داشته ای ، مثل یک حیوان تاکسیدرمی شده ، آخرین تلاشت برای هرآنچه میخاستی ثبت شده است ، برای لبخند ، برای فریاد ، برای حرف زدن …
گاهی فقط میخواهی هیچ چیز عوض نشود ، حدود ساعت هشت شب باشد ، تن خسته ات را بکشانی توی کلبه ام ، و هیچ چیز دیگر تغییر نکند . گاهی وقت ها نمیخواهی زمان بگذرد ، ساعت برای همیشه بخوابد و تو خواب بمانی ، از زندگی بمانی و دیگران بروند ، از همه چیز جا بیفتی و دیگر کسی یادش نیاید که نیستی .
دلم میخواهد غذای ساده ای پخته باشم ، بوی غذا اتاقک کهنه را زنده کرده باشد ، روی یک دستمال گلدار سفره ی ساده ای انداخته باشم ، یک سمتش نشسته باشی و من با لبخند هرچیزی را که این لحظه را تیره میکند گذاشته باشم توی زباله های دم در. همان لحظه بی هیچ گلایه ای ، راضی از هرآنچه که داریم تا ابد تکرار شود .