یادم هست آن روزها هم همین احساس را داشتم ، که باید دست و پایم را از ماجرای آدم ها کنار بکشم ، که نباید خودم را در دسترس شان بگذارم 

میدانی خیال کن تلفن نداشته باشی و کسی زنگ نزند ، باکی ت نیست . خیال کن خاکسترت را توی رودی ، دشتی ، جهنم دره ای ریخته باشند ، کسی سر قبرت نیاید هم دیگر مهم نیست 

یادم هست گوشی را که دزد برد روی صندلی های زرد مترو لحظه ای نشستم و مرور کردم چه چیزهایی از دست داده ام ، آیا ارزش اشک ریختن دارد یا نه.. حتی اسم خودت  را ذخیره نکرده بودم ، نمیدانم چرا ولی اسمت را ب گذاشته بودم و این ب تنها دلیل اشک ریختنم شد ، دلم ناگهان ریخت . اما من که خیلی وقت پیش از دست داده بودمت

آهی کشیدم و دلیلم برای پرهیز از تو را پیدا کردم ، حتما دست نامریی تو را از من دور کرده بود ، حتما سرنوشت .. گه توی این سرنوشت

میدانی ؟ همه راه ها را میبندم که نیامدنت را نبینم ، زخم های من اینجور خوب میشود 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد