صبح ها را از دست میدهم ، چرا که خواب بهتر از دانایی ست ، بیدار میشوم چند لقمه از حقیقت را همراه بغض پایین میدهم‌ و باز این رفیق آشنا را میفشارم توی آغوشم … خواب شاید که آن زندگانی ست که دنبالش میگشتم ، رها چون یک برگ پوسیده میروم به عمق رویاها ، توی بیداری اما مغزم اجازه ندارد خاطرات را بپردازد ، گذاشته ام شان توی یک انباری و درش را مهر و موم کرده ام ، چراغش را خاموش کرده و سپرده ام به زمان تا کم کم و بی سر و صدا یکی یکی ، دزدانه خارج شان کند برای ابد از وجودم …

شبها اما مهربان ترند ، زل زده به خط های سبز و صورتی و زرد مانیتور ، میدانم که آدمیزاد عجیب دلباخته ی آنچه است که هیچ وقت نداشته ست ، آدمیزاد کشته ی همینجور چیزهاست ، که نمیتواند داشته باشد 

شبها توی اتاق زنی که دیگر هیچ نمیداند مینشینم زل میزنم به چیزی ندانستن ، خیال میکنم که درد ها چقدر کمتر میتوانند درون آدم را خالی کنند اگر نداند . دارم به ذهنم اجازه میدهم خالی شود از هرآنچه تمام ماه های گذشته نشخوار کرده ام‌به نام عشق … عشق ؟ نه واقعا دیگر حتی یک لقمه ی دیگر جا ندارم ، ممنون