توی دلم چیزی زنگ میزند ، میپیچد توی پیچ و خم رگ هایم ، صدایی زنگ مانند ، مثل زنگ بودایی یه معبد ، مثل صدای چکه آب ، مثل هشدار خودرو وقتی دنده عقب به چیزی نزدیک میشوی …
چیزی در شرف از هم پاشیدن است و من دارم با تمام انگشت هایم ، با تمام اجزای صورتم کنار هم نگاهش میدارم ، چیزی در حال فرو ریختن است و من دارم تمام تلاشم را میکنم ک نگذارم
میدانم بلاخره رستاخیز خواهد رسید و همه جا را تکه های خرد و درشتم خواهد پوشاند ، مثل پولک های درخشان که ریخته ست از دست کسی ، تمام زمین را خواهد پوشاند
دهانم دوخته ست ، هیچ صدایی در من نیست ، انگار هیچوقت نبوده ست ، آنقدر سکوت کرده ام که صدای ترک خوردن قلبم را میشنوم هر ثانیه ، ترک هایی که دارند پیش میروند ، گاهی سریع و گاهی کند ، اما پیش میروند
میدانم تمام خواهد شد همه چیز ، تمام