آدمی که دست از تقلا برمیدارد لزوما احمق نیست ، دیگر دست برمیدارد ، از آبی روشن و موج های کوچک امنش میبُرد ناگهان ، میگذارد آبی تیره او را و همه ی چیزهای احمقانه ی توی وجودش را ببلعد ، چیز هایی که بیهوده داشت وادارش میکرد به پا زدن و روی سطح ماندن
ناگهان دیگر دوست ندارد ، ناگهان آن نگاه برای همیشه برایش غریبه میشود و قهوه ای روشنش را به عمد از یاد میبرد ، ناگهان میگذارد چیزی همهی امیدش را جدا کند از تنش مثل برگی زرد … و یک شاخه ی لختمیماند که حالا شبیه هیچ چیز نیست …
آدمی که فرو میرود خودش خواسته که دست بردارد از اوهامش و خیالات قشنگش ، جایی توی روحش فضای خالی را احساس میکند اما حالا دیگر دیر است برای همه چیز ، هرچند که تمام تلاشش را کرده س نشان دهد زمان یک چیز نسبی ست و گذرش نتوانسته ست حق دوست داشته شدن را از او بگیرد
کسی که فرو میرود خودش میداند توی چه عمقی ست حالا و لبخند میزند به این اعداد بی نوا ، کیلومترها زیر خاک و هیچ چیز دیگر مهم نیست